چند قدم مانده به نبودن/ محمدرضا جلائی پور
?از پریشب قاچاقی زندهام. مرگم را دیدم و پذیرفتم و متراکمترین دو ثانیهی عمرم را تجربه کردم. نیمهشب با دوچرخه از دانشگاه برمیگشتم. باران نرمی میبارید و من هم با آهنگ بهار ویوالدی در گوش حسابی در عالم خودم غرق بودم و با سرعت نسبتا زیادی سرخوشانه پا میزدم. در چهارراهی که چراغ برای ما سبز و برای دیگران قرمز بود ترمز نزدم. ماشین پرسرعتی که میآمد انگار نه من را دید و نه چراغ قرمز را. دیگر دیر بود. با آخرین قدرتم سرعت گرفتم و راننده هم روی ترمز کوبید تا به هم نخوریم. کافی نبود و ماشین به یکی دو سانتیمتر از چرخ عقب دوچرخهام خورد. خودم و دوچرخهام چند متر پرتاب شدیم و به پشت روی کول پشتیام به زمین خوردم. ماشین هم در حال ترمز و کشیده شدن روی زمین میآمد که از رویم رد شود. چرخ سمت راستش از روی سرم. و چرخ سمت چپش از روی پاهایم. در دو ثانیهای که روی هوا بودم و بعدش منتظر رد شدن ماشین و مردن انگار تمام زندگیام مثل فیلمی روی دور سرعت از پیش چشمم میگذشت. یک صدا هم میگفت انگار قرار نبود الان بمیرم. دریغی نبود جز از دست رفتن فرصت ملاقات با یکی از خوبان روزگار در اردیبهشت پیش رو. یک صدا هم میگفت مرگ چه راحت است. انگار چند سطح جدید از آگاهی فعال شده بود. گویی همهی زندگیام در خواب بودم و تازه بیدار شدهام. بدنم در اوج هشیاری و کارآیی و سرعت میخواست زنده بماند، دلم در آرامشی غیرقابل انتظار مرگ را میپذیرفت و ذهنم در همان دو ثانیه میخواست زندگیام را مرور و ارزشمند را از بیارزش غربال کند. وصف آنچه در آن دو ثانیه گذشت و چگالیِ عواطف و افکار و احوالش ناممکن است. شبیه وصف دیدن برای نابینا. چرخ ماشین در فاصله یکی-دوسانتیمتری چشمم ایستاد. مرگ را پذیرفته بودم اما نمردم. عضلاتم چنان منقبض بود که میلرزید، اما از اینکه زنده مانده بودم چنان متعجب و خوشحال بودم که بعد از چند ثانیه بهت سنگین شروع کردم به بلند خندیدن. پیرمرد هم که مطمئن نبود من را کشته یا نه و سریع از ماشین بیرون آمده بود از اینکه دید جلوی چرخهای ماشینش زندهام و میخندم شروع کرد به خندیدن و اشک ریختن. اگر فناوری ترمز ماشین گرانقیمتش قدیمیتر بود یا چند صدم ثانیه دیرتر بر ترمز میکوبید، مرگم حتمی بود. یا اگر با زاویهی متفاوتی به زمین میخوردم و بدنم گرم نبود، مرگ یا نقص عضوم قطعی بود. پشتم به دعای مادرم و خوبان زندگیام گرم بود که کول پشتیام نگذاشته بود سرم به زمین بخورد و مثل هندوانه بترکد. بدنم هم سالم بود و بیخراش. هر چه میگفتم سالمم پیرمرد باورش نمیشد. چند دقیقه طول کشید قانعش کنم که حالم خوب است. آدرنالینراش چنان از نظر فیزیکی و عاطفی زنده و هایام کرده بود که اصرارش برای گزارش به پلیس یا پرداخت جریمه و رساندنم به خانه را هم نپذیرفتم. چقدر باید شکرگزاری میکردم برای این تجربهی نزدیکبهمرگ و زندگیساز بدون نقص عضو و هزینه. چقدر هر نفس لذتبخش و ارزشمند شده بود و حیف بود در اداره پلیس تباه شود. سجده شکر زندگی زیر همان باران و وسط همان خیابان انتخاب دلچسبتری بود. پیادهروی مسیر برگشت به خانه گزینهی دلپذیرتری بود، حتی با کشاندن دوچرخهی اوراق. مهابت و غرابت تجربه چنان بود که هضمش ساعتها زمان میخواست، چنانکه تا صبح نگذاشت بخوابم. حتی شک کردم نکند مردهام و مثل فیلم «دیگران» به اشتباه فکر میکنم زندهام. تا وقتی به خانه نرسیدم، با صاحبخانهام مفصل حرف نزدم، گریه شادیاش را از شنیدن ماجرا ندیدم و با خانواده و دوستانم با تلفن حرف نزدم، هنوز مطمئن نشده بودم همان زندگی قبل از مرگ است. از پریشب همهی زندگیام رنگ و معنای دیگری گرفته. انگار زندگی چهارده اینچ به سینمای سهبعدی دالبی تبدیل شده. درست مثل تولد دوباره. همهی بهرهها و تجربهها اضافه بر سهمم و قاچاقی است و قدردانستیتر و شکرکردنیتر. هر ساعت فرصتی اضافی است برای لذت و نیکی و زندگی غربالشدهتر. انگار عزیزانم را بیشتر میشناسم و دوست دارم و از زندگیهای قاچاقی آنها هم راضیترم. ارزش و ضرورت ادای حق هر لحظهی حیات چنان روشنتر شده که یک ماه زندگی هم فرصت زیادی به نظر میرسد. زندگیای که بند یک اشتباه کوچک نکردن از دیگران است و اصلا معلوم نیست چند ساعت دیگر ادامه داشته باشد. همهی لذتها و تجربهها از پریشب انگار برای اولین بار است و شاید آخرین بار. کاش میشد این حال و توجه را دائمی کرد. فراموشی نمیگذارد. میخواهم به ادارهی پلیس بروم و ویدیوی این پرتاب سینمایی و توقف ماشین بیخ صورت و بدنم را از آرشیو دوربینهایشان بگیرم تا بتوانم چند وقت یک بار آن دو ثانیه را دوباره تماشا و تجربه کنم و کمتر فراموش کنم که قاچاقی زندهام. کاش بدون چنین تجربهای شما هم مدام چنین حالی داشته باشید. قاچاقی زندگی و تجربه و نیکی کنید. گویی که اولین و آخرین بار است. (پ.ن.: لطفا به مادرم نگویید)
از کانال تلگرام محمدرضا جلائی پور
دیدگاه خود را بنویسید