اصلا قرار نبود روانشناس بشوم…
?روانشناسی که در مقابل موسیقی چیزی ندارد. اصلا هر چیزی که ار دم درب دانشگاه لعنتی در بیاید ارزشش را از همان اول از دست می دهد غیر از هنرمند شدن که در مسیر هیچ کنکوری در جهان و هیچ دانشکده ای میسر نیست.
لطفی معرکه بود، آن موقع ها ایران نبود. همه چیزش برای من ابهت خاصی داشت، بارها فیلم ورودش را به صحنه کنسرت عقب جلو می کردم تا دقیقا بفهمم که راه رفتن این مرد چرا تا این اندازه ابهت دارد، بعدا از او جسارت گرفتم و ریش انبوهی گذاشتم و خوشحال بودم که ریشم شبیه استاد شده! کاستهایش را می بلعیدم، انقدر “چشمه نوش” گوش کردم که لغت به لغت و گام به گام سازش را از حفظ شدم. فقط نتوانستم مثل او چهار زانو بشینم، لعنتی این یه قلم را اصلا نشد که نشد!
یک روز شنیدم که برای چند روز به ایران آمده، آن روزها حالم طور دیگری بود… بعد از ۶ سال می خواستم کسب و کار را رها کنم و وارد دانشگاه شوم. رفتم مکتب میرزا عبداله در خیابان حقوقی، می گفت من اگر بخواهم ساز بزنم از همه ی وجودم مدد میگیرم، ناخن شصتش را برای همین بلند کرده بود!
سلام کردم، دوست داشتم طور دیگری در ارتباط با او باشم، جواب سلام و چهره ش را کاملا به یاد دارم… ایستاده بود و با چشمانش زل میزد به هرکسی که میخواست با او حرف بزند.
– استاد ما کی میتونیم ساز خودمون رو بزنیم، طوری که همش تقلید نباشه، کی میشه از این مرحله تقلید گذشت!
حتما سوال جالبی نبود، این البته مشکل من بود که هیچ وقت نتوانستم شاگردی کنم… یادم نیست چه جوابی داد، فقط محو خودش بودم، شاید آمده بودم تا استادی را از او بدزدم!
بعدا تابستان سال ۸۴ که برای اقامت به ایران آمده بود، سازم را برداشتم و رفتم برای ثبت نام …
– پیش چه کسی سنتور زدی؟
– استاد کیانی
– یه چیزی بزن
– درآمد همایون می زنم.
چشمانش را روی هم گذاشت، یعنی بزن!
– یه ضربی هم بزن.
– وقتی از خودت میزنی بهتره
عاشق این جمله هستم، بعدا هر وقت خودم بودم بهتر بودم… ولی هیچ وقت نفهمیدم که چطور فهمید من آنجا خودم بودم.
سال ۸۴ شور سابق را نداشتم، چند جلسه کلاسش را شرکت کردم و دیگر هیچ کلاس سازی را تا امروز نرفتم… نمیدانم… شاید وقتی گفت خودت باش، نمیدانست که من را اینگونه عاصی می کند!
.
.
ای کاش یک نفر مرگ را شکست می داد، ای کاش همه ی مردم جمع می شدند و زورشان را روی هم میگذاشتند و مرگ را در اولین بزنگاه گیر می انداختند و آن قدر می زنندش که دیگر از این غلط ها نکند، حداقل شیرفهمش می کردند که بعضی ها را بی خیال شود، ولی مردک بی شعور جان استاد را گرفت، حالا قسمتی از خاطرات من با آدمی است که دیگر نیست!
✍ حمیدرضا ساسان فر
?۱۲ اردیبهشت ۹۳ (روز مرگ)
???
?telegram.me/sasanfar_ir
?www.sasanfar.ir
دیدگاه خود را بنویسید