فکر کنم آن قدر می دانم که دچار ملال بشوم و آن قدر می دانم که گاهی لبخندی نثار همین ملال کنم. زانوهایم را بغل میگیرم و آن را بر روی شن های ساحل آن قدر فرو …
این شهر آشوب را کدام ارکستر نواخته است، کدام رجاله ای دستان خویش را به رهبری چنین نظمی شگرف در توالی نت های اندوه و وحشت به کار گرفته است؟ چگونه بر خطوط زندگی، نتها چنین به …
?دقیقا مشکل از اونجایی شروع شد که دریافت پروانه اشتغال من هم زمان شد با بازگشت رافائل از مکزیک ( همان بازگشت لطیف از افغانستان در نسخه وطنی این یادداشت) خلاصه اینکه من بودم و یک پروانه …
?دقیقا مشکل ما از زمانی شروع شد که اون ترجیح داد برای بهتر شدن حال خودش و خانواده مون پیش یک روان درمانگر بره. من لازم بود که از این اتفاق استقبال کنم، راستش را بخواهید چهره …
? دلش میخواست بخنده، ولی فکر می کرد جلف به نظر میرسه. – دلش میخواست عصبانی بشه، ولی فکر می کرد از ارزشش کم میشه. – دلش میخواست از احساسش بگه، ولی فکر می کرد باید خنثی …
?گاهی به درمانجویانم حسادت می کنم، وقتی به این راحتی ۲۰۰ دلار برای هر جلسه روان درمانی به من پرداخت می کنند. به خاطر پولش فعلا پیش روانشناس نمی روم، دخترم می گوید که پدر خسیسی هستم. …
?کتاب تاثیرگذار یعنی کتابی که پیشینه تو را ساخته است، انگار بعد از خواندن آن کتاب متحول شدی، یعنی از آن جا به بعد حس کنی که یک چیزی به تو اضافه شده، حالا این تاثیر را …
?روانشناسی که در مقابل موسیقی چیزی ندارد. اصلا هر چیزی که ار دم درب دانشگاه لعنتی در بیاید ارزشش را از همان اول از دست می دهد غیر از هنرمند شدن که در مسیر هیچ کنکوری در …
?آرام بر روی صندلی می نشینی، نگاهی به سادگی از تو می خواهد گفتگو را شروع کنی و تو لحظاتی را می یابی که خیلی صمیمی و راحت بگویی از اینکه اصلا حالت خوب نیست، چقدر تنهایی، …
?مرگ هر انسان دو حس متفاوت در دیگران ایجاد می کند اول حسی خوب زیرا که من زنده ام و دوم حسی بد، آنگاه که در می یابم من نیز چون او فانی هستم. ✍ حمیدرضا ساسان …
?انسانها علاقه ای به ما ندارد، ما آنها را طبقه بندی کرده ایم، ما آنها را تحلیل می کنیم، ما آنها را بیمار می شناسیم، به آنها فرمان می دهیم که چگونه باشند، ما نمیتوانیم با دنیای …
?بیشتر افرادی که به من مراجعه می کنند از رنج هایی شکایت دارند که اگر نیک بنگریم به حکم انسان بودن همگی از آن رنج برخورداریم. حال شکایت از رنجی که به حکم انسان بودن به ما …
?۱۲۰۰ دلار پول تو جیبم داشتم، از صبح ۱۰ تا درمانجو دیده بودم، فردا قرار بود با توماس بریم گلف… همون شب خواب دیدم که بعد از مدتها تونستم برم پیش آلفرد و اون هم حاضر شده …
?کودک که بودم دیر زبان باز کردم، مادرم را به ستوه آورده بودم، بیخ گلویم را می کشید و با لگد به مریضخانه ی محل می برد. زبان که باز کردم پدرم گفت: چقدر این بچه زر …
زندگی کردن مانند کسی که هر روز را آخرین روز زندگیش می داند، این می شود که می روم بزرگمهر را می بوسم، می بویم و آن قدر که بشود در آغوش می گیرم، رادمهر را آهسته …
من در کودکی پدرم را از دست دادم، اولین فرزندم نیز در اولین سالگرد تولدش جان باخت. از همان زمان بود که هستی برایم بی اعتماد و بی اعتمادتر شد. به دنبال چیزی بودم که برای خودم …
تصور کنید به ترتیبی که اصلا براتون مشخص نیست به یکی از شلوغ ترین ایستگاه هایBRT تهران (مثلا آزادی – تهرانپارس) پرتاب میشید. به خودتون که میاید، متوجه میشید که بین جمعیت به هم فشرده ای از …
-روان درمانگرم گذشته ام را بالا آورد، همانجا در جلسه درمان. چشم هایم از روی فرش چرخید و ایستاد روی آدمی که نشسته بود روبروی من و می نوشت بر روی کاغذهایش هرچه از من بالا آمده …
مدتی قبل با زنده یاد دکتر افشنگ تماس گرفتم و از او درخواست کردم که اجازه دهد برای مجموعه ای که برای روند شکل گیری و آغاز روان درمانی اگزیستانسیال در ایران تمایل دارم ایجاد کنم با …
تمام توانم را برای زندگی میگذارم. نه فقط آن روزهایی که سخت کار می کنم یا سخت مطالعه می کنم بلکه آن روزهایی که گوشه ی کاناپه لم داده ام و زیر باد کولر ساعتها هیچ کاری …